کل نماهای صفحه

۱۳۸۹/۱۰/۵


راستي خواجه از ياد برد كه از يلدا بگويد.شب ولادت عقل فاعل!
همين بس كه يادي كنيم و تصويري از مهرابه اي ببينيم.




به ياد چهارم دبستان



اون زمان بخشهايي از اين شعر رو تو كتاب ما گذاشته بودن.گفتم شايد بد نباشه كاملش رو بيارم:





















باز باران

با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

يادم آرد روز باران

گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک


از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "


گلچين گيلاني

۱۳۸۹/۹/۲۹

منظومه ي گاويه











گاو اگرچه اديب و دانا نيست
هيچكس مثل او توانا نيست
گاو هرچه مفيدتر بهتر
كشك و شيرش سفيدتر بهتر
شير چيز مفيد و مطلوبي است
لاجرم گاو آدم خوبي است
گاو گردن كلفت آرام است
صاحب قدرتي كه گمنام است
شاخ او آلت خشونت نيست
اي پسر شاخ گاو آلت نيست
گاو با شاخ و هيكل گنده
هست اهل تواضع و خنده
گاو هرگز منم منم نكند
گردنش را اگرچه خم نكند
گاو افتاده است و بي آزار
نرود جانب دروغ و شعار
هنر ماست اختراع دروغ
هنر گاو كشك و خامه و دوغ
مورد احترام هندوهاست
نه براي پنير و خامه و ماست
گاو از شخص خويش دم نزند
گاو هرگز منم منم نزند
اين تكثر گرايي گاو است
خصلت اجتماعي گاو است
گاو با لفظ "ما" سخن گويد
دايماً از "چرا" سخن گويد
گاو هاي جهان به پا خيزيد
يك صدا با شعار ما خيزيد
*************************
گاو علف مي خورد ولي مرد است
گرچه از پرخوران بي درد است
نيست اهل سياست و چپ و راست
كنجكاو است اهل چون و چراست
عاقلان محو كنجكاوي او
جان فداي جنون گاوي او
به تماشاي رزم گاو بيا
اي برادر بيا به اسپانيا
پر گاو است جمله ميدانها
جلوه گاه جنون انسانها
مي تكاند فرانكو سانچو لوپز
جلوي گاو پرده ي قرمز
گاو آرام و رام و خونسرد است
ماتادور مدعي و نامرد است
گاو اصلاً نمي شود هرگز
خشمگين جز به ديدن قرمز
قرمز خون نه قرمز فوتبال
بازي پرسپوليس و استقلال
گاو هرگز نبوده سرخابي
اهل فوتبال و قرمز و آبي
الغرض گاو را رها نكنيم
خشمگين است سرصدا نكنيم
خشمگين است گاو و مي آيد
ماتادور از هراس مي زايد
خشمگين است گاو و مي بيند
ماتادور از هراس ... اي افسوس!
قافيه؟! ... واي! گاو مي آيد
ماتادور را گرفته ... اي افسوس!
ماتادور را گرفته اين كابوس
ماتادور را گرفته واي ... افسوس!
مي كند با دو چشم از خون پر
شاخ خود را حواله ي ماتادور
شاخ خود را حواله كن اي گاو
آدمي را مچاله كن اي گاو
شاخ خود را حواله كن به بشر
چه بشر؟منشأ پليدي و شر
*************************
گاو اگرچه به نام حيوان است
سر به راه و نجيب و انسان است
نمره ي كارنامه ي او بيست
الغرض گاو آدم خوبيست!

بچه محصل

گل آقا
يادنامه ي كيومرث صابري فومني-گل آقا(قب)
دوشنبه 11 ارديبهشت 85


۱۳۸۹/۹/۲۲

انتقاد ايرج ميرزا از قمه زنان





زن قحبه چه مي كشي خودت را
ديگر نشود حسين زنده
كشتند و گذشت و رفت و شد خاك
خاكش علف و علف چرنده
من هم گويم يزيد بد كرد
لعنت به يزيد و بد كننده
اما دگر اين كتل متل چيست؟
وين دسته ي خنده آورنده
تخم چه كسي بريد خواهيد
با اين قمه هاي نا برنده؟
آيا تو سكينه اي كه گويي
سو ايستميرم عميم گلنده 1
كو شمر و تو كيستي كه گويي
گل قويما مني شمير النده 2
تو زينب خواهر حسيني
اي نره خر سبيل گنده؟
خجلت نكشي ميان مردم
از اين حركات مثل جنده؟
در جنگ دو سال قبل ديدي
شد چند كرور نفس رنده
از اين همه كشتگان نگرديد
يك مو ز زهار چرخ كنده 3
در سيزده قرن پيش اگر شد
هفتاد و دو سر ز تن فكنده
امروز چرا تو مي كني ريش؟
اي در خور صد هزار خنده!
كي كشته شود دوباره زنده
با نفرين تو بركشنده؟
باور نكني بيا ببنديم
يك شرط به صرفه ي برنده
صد روز دگر برو چو امروز
بشكاف سر و بكوب دنده
هي بر سر و ريش خود بزن گل
هي بر تن خود بمال سنده
هي با قمه زن به كله ي خويش
كاري كه تبر كند به كنده
هي بر سر خود بزن دو دستي
چون بال كه مي زند پرنده
هي گو كه حسين كفن ندارد
هي پاره بكن قباي ژنده
گر زنده نشد عنم به ريشت
گر شد عن تو به ريش بنده!


__________________________________________

1- آب نمي خواهم عمويم برگرد
2- بيا و منو به دست شمر نسپار
3-زهار: شرمگاه

۱۳۸۹/۹/۷

آقاي آيت الله العظمي



بچه ها من يه مرجع تقليد توپ پيدا كردم! اصلن غوغاست اين بابا!
حضرت آيت الله العظمي ميرزا محسن كوچه باغي تبريزي!

ايشون گويا خيلي وقت هم هست كه مرجعه!

۱۳۸۹/۷/۲۹

زندگاني چيست؟

زندگاني چيست؟


مرگ درجا دور بي حاصل

بوي وحشتناك مرگ آلود ماهيها
سرد و بي جان خفته بر ساحل

از براي بودن و خوردن

از براي هشتن و مردن

چند ده سال پياپي خويش آزردن
...رنج ها بردن

يا كمي معقولتر:
آرامتر مردن

كشتن صدها و صدها جانْور زيباست

زندگي افسوس
صد افسوس

با تمام زجر هايش ساكت و آرام
پابرجاست


زندگاني چيست؟

لذت بازي مرگ آكل و ماكول

يا كمي بدتر:

شوخي بي شرم و زشت روزگار دون

زندگي فاعل... آه ما مفعول!

***

پيشتر از بودن و زيويدن من و تو

روزگاري بوده سرد و سوت و كور و لاجرم دلگير

خشك بر دامان اجداد من و تو سخت دامنگير


زيستند آنها
ولي افسوس
هيچ ننوشتند
يا نخواندند هيچ

كين طبيب سخت تر از درد
و اين دواي تلخ تر از زهر
بي هنر بد ريشه موجودي است
كاو نداند آشتي از قهر

مي كشد طفلان خود را باز مي زايد؛

اهرمن وار او

طفلهاي خويش را خود باز ...
اي افسوس


***

زيستند آرام

رقصها كردند

پا به پا با ساز نفرين گشته ي ناكوك خنيا پيشه ي ابليس ذات خوبروي ناجوانمرد حيات خاكي دنيا!

از براي زيستن آري!

حال امروز

ديگر نوبت ما شد

تا برقصيم و برقصانيم

طفل هامان را

از براي زيستن در تنگناي رخوت انگيز بيابان سراب اندود و تاريك فلك آري؛

تا ندانيم و ندانند هيچ
كه اين رقصهاي زشت و نا موزون
از براي چيست



تهران-13 فروردين 1387
سلام دوستان
اين دفتر جديد خواجه است.
بدليل مسائل فني ناچار شد دفتر قبلي را بازنشسته كند!
زين پس اينجا ميزبان شما هستم

۱۳۸۹/۷/۲۶


هست پست و مقام، خواب و خيال
اندر اين روزگار قحط رجال
اين مديران كه صاحب كلهند
به تو پست معاونت ندهند
نرسد هر كسي به حد نصاب
دارد اين پست ها حساب كتاب
بايد البته بود بايسته
وانگهي كاردان و شايسته
با مدير آشنا، به ضرس يقين
اهل يك فرقه ای، مضاف بر اين
مدتی پيشتر، گرفته ژتون
نام فاميلی اش دهان پر كن
نيست در انتخاب آدم پاك
ابدا مدرك و سواد، ملاك
بعد سالی كه پايه اش شد سفت
می شود دكترا براش گرفت
شصت تا دستيار خواهد داشت
به تخصص چه كار خواهد داشت
پست هاي كليدی مرسوم
هست مخصوص عده ای معلوم
بعضا اين پست ها كه مرغوب است
می شود جابه جا و دست به دست
ليكن اين پست ها، به شكل عجيب
نرسد مطلقا به غير و غريب
مثل ما را فرا نمي خوانند
چون ز ما بهتران فراوانند
آن كه رم زين رسوم نغز كند
بايد اصلا فرار مغز كند!

بهار زيباتر

روز بدی بود
۳۰ خرداد ۸۸
به خانه ی یکی از عزیزانم پناه برده بودم و مبهوت از حقیقت:
شجاعت و قساوت در برابر هم ایستاده بودند!
و ناگهان خبری که وجودم را لرزاند...
و بداهتاْ سرودم:


دوباره گريه و بي تابي گل مريم
دوباره زمزمه ي آبي گل مريم
دوباره وزوز زنبورهاي بي كندو
هنوز هم شب مهتابي گل مريم
***
من و درخت شريك شب شكسته تو
سكوت شب پره فرياد آه خسته تو
سياهي شب تيره كمر به قتل تو بست
صداي نور سزاي لبان بسته تو
***
به رنگ سرخي خونت جنايت پاييز
ثواب روشني ات انقلاب رستاخيز
شب سياه به سر مي رسد٬ چرا گريه؟
به گوش باش كه خورشيد گفت بر پا خيز
***
دوباره گرمي مهر و طلوع صبح دگر
دوباره جلوه خورشيد زير خاكستر
بهار و وقت شكفتن شد اي گل مريم
بهار از آن تو و صد بهار زيباتر


تهران
شنبه 30/3/88
اميدوارم مصطفاي عزيز اجازه بدهد!
چند تا از شعرهاشو مي فرستم:

الف.من اشتباه بی‌نقص پدرم بودمو اختراعی که روی هم رفته
ـ يا نرفته ـ
قنداق شد.کودکيم به وفق مراد
نه!
مراد وقف کودکيم بود
ب.صفر... بيست و يک!حرف‌های دم گوشی‌ام قطع شد.
گفتند کج‌راهه می‌روی
راست کردم!
و عشق داغی شدبر پيشانی نوجوانی.
ج.دور از تو در يرقان اتاق افتاده‌ام
دستانم از ترس ايستادن می‌لرزند
صرع
خار سلامتم را خليده‌تر
می‌کند!
و عشق...دغدغه‌ای‌ست که بيراهه می‌رودد.
سالی که نکوست
از بهارش...
مصطفا صبوري

رباعي


دل دوش هزار چاره سازي مي كرد
با وعده ي دوست عشقبازي مي كرد
تا بر كف پاي تو تواند ماليد
دل را همه شب ديده نمازي مي كرد
عسجدي مروزي(قرن پنجم)
چندي قبل يك جوك شنيدم و به ياد اين شعر ابوالقاسم حالت افتادم. با سختي آنرا يافتم و اينك پابليشش مي كنم!
حالت سراينده ي اولين سرود ملي پس از انقلاب بود و سالها هم در گل آقا با تخلص خروس لاري طنز مي نوشت.
اين هم وصيت نامه ي او:

بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد
نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد
نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي
که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوي را به فلان چشم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه
به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد
ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز
درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت
کمرم را به فلان مردک زن دار دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است
معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

گر سر سفره خورد فاطمه بي دندان غم
به که دندان مرا نيز به آن يار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش
لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید

دستي كه زدي بناز در زلف تو چنگ
چشمي كه به ديدنت ز دل بردي زنگ
آن چشم بشست بي تو ام چهره به خون
وآن دست بكوفت بي تو ام سينه به سنگ
بديع الزمان عبدالواسع غرجستاني جبلي

فصل تقسيم


چشم ها پرسش بي پاسخ حيراني ها
دست ها تشنه ي تقسيم فراواني ها
با گل زخم سر راه تو آذين بستيم
داغ هاي دل ما جاي چراغاني ها
حاليا دست كريم تو براي دل ما
سر پناهي است در اين بي سر و ساماني ها
وقت آن شد كه به گل حكم شكفتن بدهي
اي سر انگشت تو آغاز گل افشاني ها
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسيد
فصل تقسيم غزل ها و غزلخواني ها
سايه ي امن كساي تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عرياني ها
چشم تو لايحه ي روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پايان پريشاني ها
قيصر امين پور
شعري است معروف از ه.ا.سايه. كه چند بار به صور مختلفه اجرا شده. معروفترين آنها توسط محمدرضا شجريان در ماهور(آلبوم سپيده) و محسن نامجو در اصفهان.


دلا ديدي كه خورشيد از شب سرد
چو آتش سر ز خاكستر بر آورد
زمين و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقايق گشت از اين خون
نگر تا اين شب خونين سحر كرد
چه خنجر ها كه از دلها گذر كرد
ز خون هر دلي سروي قد افراشت
ز هر سروي تذروي نغمه برداشت
صداي خون در آواز تذرو است
دلا اين يادگار خون سرو است

بیدل با گروهی در حال قدم زدن بوده است که کسی می پرسد می توانی شعری بگویی که تمام نشود؟ امروز دوستی یادآوری کرد و فهمیدم این بیت رو باید روی سر گذاشت . بیدل همینطور که در حال قدم زند بوده است می سراید:
به انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری
که مرگ اینجاست
یا اینجاست
یا اینجاست....
و این بیت همچنان ادامه دارد
(با تشكر از مصطفا)

با سبزه در افتاده كنون باد سياه
بادي نفسش دروغ و دل غرق گناه
سرما چو رود باد شود روي سياه
"لا حول و لا قوة الا بالله"

من در خيابانها صدها هزار ندا ديدم.ندا هايي غرق به خون ٬ كتك خورده ٬ خسته ٬ رنجور ٬ ولي پر اميد.چشم همه نداها برق مي زد.همه آنها مثل ندا آقاسلطان آماده پرواز بودند.
پسربچه هاي پانزده- شانزده ساله اي كه سر بازپرتاب گازهاي اشك آور به سمت ماموران مسابقه مي دادند.مرداني كه فرزندان خردسال خود را براي ساختن آينده آنها بر دوش خوش مي كشيدند و شعار سكوت مي دادند. پير زناني شاداب كه پس از شصت-هفتاد سال ديدن سرد و گرم دنيا باز هم با دل و لباسي سبز پا به پاي فرزندان و نوه هايشان كيلومتر ها راه مي پيمودند.
همسران ٬ فرزندان ٬ مادران شهداي زيادي ديدم كه آرزوي سبزي وطنشان را داشتند و حاضر بودند كه در راه آزادي كشورشان جانهاي عزيز ديگري را هم فدا كنند.

نداها ديديم و شنيديم.نداي صلح ٬ نداي عشق ٬ نداي اميد ٬ نداي آزادي ٬ و نداي سبزي.و سبزترينهايمان با خون سرخشان اين ندا را به گوش همه رساندند.

چكامه اي سرودم براي همه نداهاي ايران سبز.ميدانم كه شعري سراسر اندوه شايان خونهاي گرامي عزيزانمان نيست؛اما چه كنم « كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد؟»
اميدوارم پس از مدتها « از درد سخن گفتن و از درد شنيدن » ٬ سرانجام نغمه اي براي آزادي ميهن سبزم بسرايم.
اين مثنوي به نام ندا تقديم به همه ي شهداي ايران سبز



يك گلوله ٬ يك ندا و يك صدا
يك ندا در انتهاي ماورا
يك ندا با خوني از گل پاكتر
يك ندا ازنيرها بي باك تر
مرگ يك گل در اوان نوبهار
زخم تير بيصداي روزگار
ما و ماتم ٬ ما و اندوه و قفس
ما و كينه ٬ ما و بغض بي نفس
خواب ناز يك ندا با سوز تير
قصه سرما و شببويي اسير
چيدن گلها به دست خاربس
ظلم هرروزينه كفتاربس
درد لاله درد در خون خفتن است
برگ گل را سرب و آتش سفتن است
داغ لاله داغ درد بي دوا است
داغ لاله از غم صدها ندا است
* * *
صد هزاران گل كنارم چون ندا
صد هزاران يار دارم چون ندا
در صداي تك تك ما يك ندا است
مرگ گل هرجا كه باشد ناروا است
من كه امروز از غم او در تبم
روي او روياي هر روز و شبم
خون اگر در رگ بود جوشش كنم
جان اگر در تن بود كوشش كنم
ما و ياران دست خود يكجا كنيم
قاتل بي رحم او رسوا كنيم
خون او در جمله ي اعضاي ماست
ياد او در ذهن بي پرواي ماست
دست در دست هم و با يك صدا
مي ستانيم از سگان داد ندا
روشني هر شب ما اين اميد:
در شب تيره دل ايران سپيد
جان جلاد از تنش بيرون كنم
چشم تير از داغ او پر خون كنم
من ندا و مردم ايران ندا
تا جهان باقي است پيچد اين صدا

سايه ي ظلمت


نفس در سينه ام لرزيد قلبم پاره شد از غم
عذابي بيكران در پهنه ي روح خودم احساس كردم
ناله در امواج اشكم موج زد فرياد كردم:
مرگ بر اين سايه ي شوم ستم گستر
كه بر خاك سيه مي افكند ياران من هر دم...
سكوت شب هراسان سر به صحرا زد
و من خاموش و ناراحت
بياد مادر سرگشته ي يارانم افتادم...
فغاني سرد و سرگردان رميد از سينه ي دردم
و آوازي كه از هرجا بگوشم خورد سر دادم...
چه آوازي! كه جز مرگ بت جلاد
چيز ديگري هرگز
نخواهد برد از يادم
نخواهد برد از يادم؛
- جوانم مرد اي مردم!
گل زيباي من پرپر شد و پژمرد اي مردم!
بگيريد انتقام از اين بت جلاد ديوانه
كه خون پاره قلبم سر كشيد و خورد اي مردم!
ببين!
ببين اي «سايه ي ظلمت»! چه خونها مي كني جاري
چه دامنها به رنج آميخته
پر مي كني با ناله و زاري...
تفو بر ذات ناپاكت؛ تو انساني؟ شرف داري؟
چه بيقيدي! نمي ترسي؟ نه ؛ چون خنجر بكف داري؟
ولي بدبخت بيچاره!
بترس از انتقام سركش فرداي انسانها
خبر از سرنوشت شوم خود داري؟
نداري؟ نه؟
برو رقاص ديوانه!
برو با ساز بيگانه
برقص و پاي بر هم زن بروي نعش يارانم...
بكش بر سر
بخور چون باده
خون پاك و خندان عزيزانم...
و من از قلب صدها صد هزار اميد انساني
سرود زندگي را مي دهم سر...
مي دهم سر من سرود زندگاني
تا كند ويران بساط ننگبارت را...
بجاي تاج بر فرقت زند مشتي چنان محكم
كه سازد يكسره - اي سايه ي جلاد - كارت را...
تو از فرداي انساني چه مي داني؟
نه ! باور كن قسم بر خون يارانم نمي داني...
نمي داني كه پايان ره ننگين و ناپاك ستمكاران خون آشام
قبرستان تاريخ است...
از كارو دردريان
با اندكي تصرف
دو سه سال پيش يك ديوان دست دوستي ديدم؛ مصطفا؛ ديوان حزين بود.
و من كه خيلي با هندي سرايان رابطه ي خوبي ندارم گفتم در بيكاري ورقي بزنم.اين رباعي آمد:

نوبت ز كيان به ماكيان افتاده است
بازي شگرفي به ميان افتاده است
شايد كه سپهر سفله رقصد ز نشاط
شمشير زدن به دف رنان افتاده است

اين بيت در زمان محاصره ي اصفهان به دست افاغنه سروده شده ؛ و سلطان حسيني كه به فكر نجات مردم نبود! و گويي دوباره حادثه تكرار مي شود...

تقديم به حسين شريعتمداري عزيزم!

انگار همين چند روز پيش بود كه رفتم دفتر كلمه ي سبز پيش بهشتي.با 7-8 تا شعر قد و نيم قد! گفتم بيا بزن تو كلمه اينارو ؛ گفت احتمالاً شوراي سر دبيري اجازه نمي ده مطالب از يه حدي تند تر بشه.
خرداد پارسال بود ؛ و ما همه اميد وار. اين غزل را هم در يك دقيقه گفتم.و فرصت نشد كه چاپ بشه ؛ الآن فقط براي يادآوري اون حال و هوا ميارمش
ز فرزند مولا خجالت بكش
از اين آل طاها خجالت بكش
ز فرعون نفست اطاعت مكن
ز هارون و موسا خجالت بكش
به سحر و خرافه نباشد نجات
از اين دست بيضا خجالت بكش
خجل شو ز روي جوانان سبز
از اين سدر و طوبا خجالت بكش
ز شيخي كه دارد دو تاي تو سن
ز سادات والا خجالت بكش
ز دامان ضحاك دستت بشوي
ز لطف اهورا خجالت بكش
دلت تا به كي خوش به غوغاي زاغ
ز سيمرغ و عنقا خجالت بكش
ز فرداي خود كي خبر باشدت؟
ز ابناي فردا خجالت بكش
كلامت نباشد بجز نيش و كذب
از اين لحن شيوا خجالت بكش
كم تر كسي است كه لا اقل يكي دو بيت از غزل معروف "گر به تو افتدم نظر" را نشنيده باشد.يا تصنيف آنرا كه شجريان با همراهي لطفي در چهارگاه بر اساس يك ملودي قديمي اجرا كرده(جشن هنر) گوش نكرده باشد.اما معمولاً كسي شاعر آنرا نمي شناسد.
شاعر اين غزل زرين تاج قزويني معروف به طاهره قرة العين است كه در اواسط عهد قاجار مي زيسته.وي از نخستين كساني بود كه به سيد علي محمد باب و سپس بها الله ايمان آورد و نخستين زني بود كه در ايران كشف حجاب كرد.شعر او عموماً متوسط و حاكي از احساسات زنانه و پر هيجان است.مشهور ترين اثر او همين غزل است كه ذيلاً مي آيد:

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته ، مو به مو
مهر تو را دل حزین بافته با قماش جان
رشته به رشته ، نخ به نخ ، تار به تار و ، پو به پو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
کوچه به کوچه ، در به در ، خانه به خانه ، کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله ، یم به یم ، چشمه به چشمه ، جو به جو
دور دهان تنگ تو ، عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه ، گل به گل ، لاله به لاله ، بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل
طبع به طبع و ، دل به دل ، مهر به مهر و ، خو به خو
در دل خویش " طاهره " گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه ، لا به لا ، پرده به پرده ، تو به تو

چاقي

روزي عزيزي گله كرد كه چرا انقدر چاق شدي؟
بداهتاً جوابي عرض نمودم:

گودي كه دگر طاقت او طاق شده
و از عاشقي اش شهره ي آفاق شده
در عشق تو خورده رنج و درد بسيار
از عشق تو است اگر كمي چاق شده!

قصیده ی نا تمام من

زمانی می خواستم بعد از انتخابات این قصیده ی سیاهم رو به شادی تموم کنم.دریغا که اگر ادامه میدادم سیاه تر میشد...

روزگاري است اندرو خواري مشكل و سختي و گرفتاري
هر طرف را نگاه اگر بكني محشري پيش خود بينگاري
هر سري خسته از مكافاتي هر دلي ريش تيغ تاتاري
عاقلان را مصيبتي و غمي عاشقان را به روزها تاري
جاهلان را فلك همي داده « فر و بزرگمردي و سالاري »
پر شده ملك ايزد منان از تباهي و از بزهكاري
مرد را بد دلي و بد خويي مرد را تنبلي و بي عاري
بر زنان آه و غصه و ناله بر زنان اشك و شيون و زاري
خاك تحت كثافت و پستي است آب غرق زجاج زنگاري
بر فلك چيره شومي كيوان بر ملك صبر و خويشتنداري
مردمان را فريب هر شيطان بر سر هر زمين ستمكاري
شد نمك خورده و نمكدان خرد قتل ساقي به دست خماري
خوش درخشد چراغ بي نفتي بي بها شد طلوع انواري
خر خرامان به سوي صحرا رفت كام آهو اسير افساري
گاو ها را به شاخه مي بندند بلبلان را به چرخ عصاري
شمع هر جمع مرد عياشي دست هر بچه جام ككناري
صادقان را زبان كشيده درون دعوي راستي طراري
دست اهريمن است و خون خدا خون عشاق و جام خونخواري
بعد هر شب دوباره سر زد شب خون روز از ستيغ شب جاري
حيله زاغ و كشتن سيمرغ موش كور و سرود حفاري
غم به دلها زياد و نتواني كه از دلي بار غصه برداري
راهدان تشنه غافله گمراه راهداري به دست عياري
...