کل نماهای صفحه

۱۳۸۹/۱۰/۵


راستي خواجه از ياد برد كه از يلدا بگويد.شب ولادت عقل فاعل!
همين بس كه يادي كنيم و تصويري از مهرابه اي ببينيم.




به ياد چهارم دبستان



اون زمان بخشهايي از اين شعر رو تو كتاب ما گذاشته بودن.گفتم شايد بد نباشه كاملش رو بيارم:





















باز باران

با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

يادم آرد روز باران

گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک


از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "


گلچين گيلاني

۱۳۸۹/۹/۲۹

منظومه ي گاويه











گاو اگرچه اديب و دانا نيست
هيچكس مثل او توانا نيست
گاو هرچه مفيدتر بهتر
كشك و شيرش سفيدتر بهتر
شير چيز مفيد و مطلوبي است
لاجرم گاو آدم خوبي است
گاو گردن كلفت آرام است
صاحب قدرتي كه گمنام است
شاخ او آلت خشونت نيست
اي پسر شاخ گاو آلت نيست
گاو با شاخ و هيكل گنده
هست اهل تواضع و خنده
گاو هرگز منم منم نكند
گردنش را اگرچه خم نكند
گاو افتاده است و بي آزار
نرود جانب دروغ و شعار
هنر ماست اختراع دروغ
هنر گاو كشك و خامه و دوغ
مورد احترام هندوهاست
نه براي پنير و خامه و ماست
گاو از شخص خويش دم نزند
گاو هرگز منم منم نزند
اين تكثر گرايي گاو است
خصلت اجتماعي گاو است
گاو با لفظ "ما" سخن گويد
دايماً از "چرا" سخن گويد
گاو هاي جهان به پا خيزيد
يك صدا با شعار ما خيزيد
*************************
گاو علف مي خورد ولي مرد است
گرچه از پرخوران بي درد است
نيست اهل سياست و چپ و راست
كنجكاو است اهل چون و چراست
عاقلان محو كنجكاوي او
جان فداي جنون گاوي او
به تماشاي رزم گاو بيا
اي برادر بيا به اسپانيا
پر گاو است جمله ميدانها
جلوه گاه جنون انسانها
مي تكاند فرانكو سانچو لوپز
جلوي گاو پرده ي قرمز
گاو آرام و رام و خونسرد است
ماتادور مدعي و نامرد است
گاو اصلاً نمي شود هرگز
خشمگين جز به ديدن قرمز
قرمز خون نه قرمز فوتبال
بازي پرسپوليس و استقلال
گاو هرگز نبوده سرخابي
اهل فوتبال و قرمز و آبي
الغرض گاو را رها نكنيم
خشمگين است سرصدا نكنيم
خشمگين است گاو و مي آيد
ماتادور از هراس مي زايد
خشمگين است گاو و مي بيند
ماتادور از هراس ... اي افسوس!
قافيه؟! ... واي! گاو مي آيد
ماتادور را گرفته ... اي افسوس!
ماتادور را گرفته اين كابوس
ماتادور را گرفته واي ... افسوس!
مي كند با دو چشم از خون پر
شاخ خود را حواله ي ماتادور
شاخ خود را حواله كن اي گاو
آدمي را مچاله كن اي گاو
شاخ خود را حواله كن به بشر
چه بشر؟منشأ پليدي و شر
*************************
گاو اگرچه به نام حيوان است
سر به راه و نجيب و انسان است
نمره ي كارنامه ي او بيست
الغرض گاو آدم خوبيست!

بچه محصل

گل آقا
يادنامه ي كيومرث صابري فومني-گل آقا(قب)
دوشنبه 11 ارديبهشت 85


۱۳۸۹/۹/۲۲

انتقاد ايرج ميرزا از قمه زنان





زن قحبه چه مي كشي خودت را
ديگر نشود حسين زنده
كشتند و گذشت و رفت و شد خاك
خاكش علف و علف چرنده
من هم گويم يزيد بد كرد
لعنت به يزيد و بد كننده
اما دگر اين كتل متل چيست؟
وين دسته ي خنده آورنده
تخم چه كسي بريد خواهيد
با اين قمه هاي نا برنده؟
آيا تو سكينه اي كه گويي
سو ايستميرم عميم گلنده 1
كو شمر و تو كيستي كه گويي
گل قويما مني شمير النده 2
تو زينب خواهر حسيني
اي نره خر سبيل گنده؟
خجلت نكشي ميان مردم
از اين حركات مثل جنده؟
در جنگ دو سال قبل ديدي
شد چند كرور نفس رنده
از اين همه كشتگان نگرديد
يك مو ز زهار چرخ كنده 3
در سيزده قرن پيش اگر شد
هفتاد و دو سر ز تن فكنده
امروز چرا تو مي كني ريش؟
اي در خور صد هزار خنده!
كي كشته شود دوباره زنده
با نفرين تو بركشنده؟
باور نكني بيا ببنديم
يك شرط به صرفه ي برنده
صد روز دگر برو چو امروز
بشكاف سر و بكوب دنده
هي بر سر و ريش خود بزن گل
هي بر تن خود بمال سنده
هي با قمه زن به كله ي خويش
كاري كه تبر كند به كنده
هي بر سر خود بزن دو دستي
چون بال كه مي زند پرنده
هي گو كه حسين كفن ندارد
هي پاره بكن قباي ژنده
گر زنده نشد عنم به ريشت
گر شد عن تو به ريش بنده!


__________________________________________

1- آب نمي خواهم عمويم برگرد
2- بيا و منو به دست شمر نسپار
3-زهار: شرمگاه