کل نماهای صفحه

۱۳۸۹/۷/۲۶

قصیده ی نا تمام من

زمانی می خواستم بعد از انتخابات این قصیده ی سیاهم رو به شادی تموم کنم.دریغا که اگر ادامه میدادم سیاه تر میشد...

روزگاري است اندرو خواري مشكل و سختي و گرفتاري
هر طرف را نگاه اگر بكني محشري پيش خود بينگاري
هر سري خسته از مكافاتي هر دلي ريش تيغ تاتاري
عاقلان را مصيبتي و غمي عاشقان را به روزها تاري
جاهلان را فلك همي داده « فر و بزرگمردي و سالاري »
پر شده ملك ايزد منان از تباهي و از بزهكاري
مرد را بد دلي و بد خويي مرد را تنبلي و بي عاري
بر زنان آه و غصه و ناله بر زنان اشك و شيون و زاري
خاك تحت كثافت و پستي است آب غرق زجاج زنگاري
بر فلك چيره شومي كيوان بر ملك صبر و خويشتنداري
مردمان را فريب هر شيطان بر سر هر زمين ستمكاري
شد نمك خورده و نمكدان خرد قتل ساقي به دست خماري
خوش درخشد چراغ بي نفتي بي بها شد طلوع انواري
خر خرامان به سوي صحرا رفت كام آهو اسير افساري
گاو ها را به شاخه مي بندند بلبلان را به چرخ عصاري
شمع هر جمع مرد عياشي دست هر بچه جام ككناري
صادقان را زبان كشيده درون دعوي راستي طراري
دست اهريمن است و خون خدا خون عشاق و جام خونخواري
بعد هر شب دوباره سر زد شب خون روز از ستيغ شب جاري
حيله زاغ و كشتن سيمرغ موش كور و سرود حفاري
غم به دلها زياد و نتواني كه از دلي بار غصه برداري
راهدان تشنه غافله گمراه راهداري به دست عياري
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بر خواجه حاشيه بزنيد...