کل نماهای صفحه

۱۳۸۹/۷/۲۶

سايه ي ظلمت


نفس در سينه ام لرزيد قلبم پاره شد از غم
عذابي بيكران در پهنه ي روح خودم احساس كردم
ناله در امواج اشكم موج زد فرياد كردم:
مرگ بر اين سايه ي شوم ستم گستر
كه بر خاك سيه مي افكند ياران من هر دم...
سكوت شب هراسان سر به صحرا زد
و من خاموش و ناراحت
بياد مادر سرگشته ي يارانم افتادم...
فغاني سرد و سرگردان رميد از سينه ي دردم
و آوازي كه از هرجا بگوشم خورد سر دادم...
چه آوازي! كه جز مرگ بت جلاد
چيز ديگري هرگز
نخواهد برد از يادم
نخواهد برد از يادم؛
- جوانم مرد اي مردم!
گل زيباي من پرپر شد و پژمرد اي مردم!
بگيريد انتقام از اين بت جلاد ديوانه
كه خون پاره قلبم سر كشيد و خورد اي مردم!
ببين!
ببين اي «سايه ي ظلمت»! چه خونها مي كني جاري
چه دامنها به رنج آميخته
پر مي كني با ناله و زاري...
تفو بر ذات ناپاكت؛ تو انساني؟ شرف داري؟
چه بيقيدي! نمي ترسي؟ نه ؛ چون خنجر بكف داري؟
ولي بدبخت بيچاره!
بترس از انتقام سركش فرداي انسانها
خبر از سرنوشت شوم خود داري؟
نداري؟ نه؟
برو رقاص ديوانه!
برو با ساز بيگانه
برقص و پاي بر هم زن بروي نعش يارانم...
بكش بر سر
بخور چون باده
خون پاك و خندان عزيزانم...
و من از قلب صدها صد هزار اميد انساني
سرود زندگي را مي دهم سر...
مي دهم سر من سرود زندگاني
تا كند ويران بساط ننگبارت را...
بجاي تاج بر فرقت زند مشتي چنان محكم
كه سازد يكسره - اي سايه ي جلاد - كارت را...
تو از فرداي انساني چه مي داني؟
نه ! باور كن قسم بر خون يارانم نمي داني...
نمي داني كه پايان ره ننگين و ناپاك ستمكاران خون آشام
قبرستان تاريخ است...
از كارو دردريان
با اندكي تصرف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بر خواجه حاشيه بزنيد...