کل نماهای صفحه

۱۳۸۹/۷/۲۶

تقديم به حسين شريعتمداري عزيزم!

انگار همين چند روز پيش بود كه رفتم دفتر كلمه ي سبز پيش بهشتي.با 7-8 تا شعر قد و نيم قد! گفتم بيا بزن تو كلمه اينارو ؛ گفت احتمالاً شوراي سر دبيري اجازه نمي ده مطالب از يه حدي تند تر بشه.
خرداد پارسال بود ؛ و ما همه اميد وار. اين غزل را هم در يك دقيقه گفتم.و فرصت نشد كه چاپ بشه ؛ الآن فقط براي يادآوري اون حال و هوا ميارمش
ز فرزند مولا خجالت بكش
از اين آل طاها خجالت بكش
ز فرعون نفست اطاعت مكن
ز هارون و موسا خجالت بكش
به سحر و خرافه نباشد نجات
از اين دست بيضا خجالت بكش
خجل شو ز روي جوانان سبز
از اين سدر و طوبا خجالت بكش
ز شيخي كه دارد دو تاي تو سن
ز سادات والا خجالت بكش
ز دامان ضحاك دستت بشوي
ز لطف اهورا خجالت بكش
دلت تا به كي خوش به غوغاي زاغ
ز سيمرغ و عنقا خجالت بكش
ز فرداي خود كي خبر باشدت؟
ز ابناي فردا خجالت بكش
كلامت نباشد بجز نيش و كذب
از اين لحن شيوا خجالت بكش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بر خواجه حاشيه بزنيد...